من مـــادر شدم .

ساعت 5 نوبت دکترم بود بعد کلی انتظار به همراه درد شدید کمر و دل نوبتم شد . چک هفتگی انجام شد و دکترم به شدت به اضافه وزن چند روزه و ورم زیادم واکنش نشون داد جوری که بند دلم را پاره کرد گفت مشکوک به مسمومیت بارداری هستی ازمایش دفع پروتیین اورژانسی و سونوگرافی

خلاصه با نگرانی راهی ازمایشگاه شدم سکوت همیشگی قسما ازمایشگاه بیمارستان وحشتی به دلم میندازه که فقط خدا خدا میکنم همه چی خوب باشه و من بستری نشم . سونو گرافی هم به سرعت انجام دادم . همه چی خوب بود ولی معلوم نبود دلیل ورم بیش از حدم چی بود . ساعت حدود 11 بود به سمت خونه برمیگشتیم که یه درد وحشتناکی از جناق سینه م بهم حمله کرد جوری که نفسم رو میگرفت و به تمام دلم سرایت میکرد ..همیشه به درد صبورم ولی دیگه تاب تحملم تموم شده بود .درد به اوج خودش رسیده بود و من با تمام وجودم ناله میزدم .محمد دست پاچه شده بود ..فقط میگفتم خــــدا ...شاید 100 متر با خونه فاصله داشتیم که دوباره محمد دور زد و رفتیم سمت بیماستان دیگه یک قدمم نمیتونستم بردارم با ویلچر رفتم قسمت اورژانس.مامایی که اونجا بود و شرح حال ازم پرسید گفت سریع بستری ..وااای دوباره بستری ..نه ..من نمیخوام اینجا بمونم حاضرم این درد وحشتناک و تحمل کنم ولی اینجا نمونم .. ماما گفت باشه برو ولی اگر وسط خونه زایمان کردی با خودت ... اینو که گفت خشک شدم سر جام یعنی وقتشه!!!

باورتون نمیشه مثه بچه ها گریه میکردم دوباره لباس صورتی بیمارستان و پوشیدم راهی شدم پرستارها مثل پروانه دورم میچرخیدن و کلی مراقبت های اولیه رو انجام دادم انقباضام زیاد شده بود

هیوسین و سولفات دیگه اثر نداشت .. از درد زیاد چشام رفت رو هم ساعت 5 صبح بود کمرم به شدت درد میکرد خواستم از این پهلو به اون پهلو بشم یه دفعه احساس کردم یه دیگ آب از بدنم ریخت ..تمام تنم میلرزید با هر یه نفسم اب به شدت خارج میشد جیغ زدم خانـــــم ،،،،،

بله کیسه آبم پاره شده بود شکمم خالی شده بود بچه هام تکون میخوردن تو دلم و دردم به نقطه ی اوجش رسید . همش میپرسیدم بچه هام خفه نشن !! بلایی سرشون نیاد !!

بهم گفتن سریع حاضر شو برای اتاق عمل . واااای اصلا باورکردنی نبود واقعا وقتش رسیده بود و از چیزی که میترسیدم همان زایمان زود رس سرم آمد .

گفتن به خانوادت اطلاع بده . زنگ زدم همسرم. تا گوشی رو برداشت گفتن با بغض بیا وقتشه دارم میرم اتاق عمل . فقط به مامانم نگی ... صبح بگو . و منو اماده ی عمل کردن ..

اولین بارم بود اتاق عمل رو میدیدم تمام پرستارها در تدارک وسایل عمل بودن دکتر خانم جوان و مهربونی بود . منو نشوندن رو تخت و فقط تکرار میکردم ( من میترسم ) بعد یه خانم اومد کنار گوشم گفت عزیزم نگران نباش مادرت پشت اتاق عمل ایستاده منتظرته ..این حضور مادرم کلی بهم قوت قلب داد .کنارم یه خانم بود که مدام با ارامش باهام صحبت میکرد و بهم دلگرمی میداد که تا چند دقیقه دیگه بچه ها تو میبینی .. نترس

دکتر بیهوشی وارد شد پاهام صاف سرم خم شونه افتاده . امپول بی حسی و زدن به کمرم درست نخاع..تا زدن سریع گفتن بخواب .. تو چند ثانیه انگار فلج شدم هیچ حسی تو پاها و کمرم نبود دستام و بستن و جلوی چشم یه حائل گذاشتن .. اصلا یه حال خاصی داشتم پر از تررررس و احساس خاص ...

ساعت و نگاه کردم6 و5 دقیقه ی صبح بود . مضطرب فقط چشام و بستم و برای کسایی که بهم التماس دعا گفته بودن دعا کردم انگار تمام اسامی جلوی چشمم رژه میرفت هیچ کسی و از قلم ننداختم .فقط گفتم خدا مزه این لحظه و ساعت به تمام زنان عالم بچشان مخصوصا دوستای عزیزم

و همه ی اونایی که التماس دعا گفته بودن .. تو همین حال بودم که ساعت 6 و 15 دقیقه صبح 11 اسفند 93 صدای گریه دردونه م پرنیانم و شنیدم و دقیقه ای بعد ساعت 6 و 16 دقیقه صدای گریه یه دونم پرهامم رو شنیدم فقط گفتم الهــــی شکر بچه هام و پیچیده بودن تو پارچه ی سبز اتاق عمل و چسبوندشون به صورتم پوست داغ و خیسشون بند بند دلمو پاره کرد واقعا من مادر شدم!!

خداایا شکرت خدا برای همه ی مهربونیت شکرت .

بعد از ریکاوری وقتی مامانم و دیدم انرژی گرفتم . و دلم میخواست بخوابم .تمام بدنم مثل بید میلرزید دکتر گفت طبیعیه این لرز . حدود 4 تا پتو انداختن روی بدنم ولی فایده نداشت .. دلم میخواست به قدر این 9 ماه بخوابم . به قدر تمام شب بیداری ها . به اندازه ی همه ی شبایی که نفسم بالا نمیامد و لب تخت مینشستم تا صبح بشه ..

پرنیانم و اوردن کنارم اولین شیره ی وجودم و در کامش گذاشتم وقتی با ولع میخورد دلم قنج میرفت و میگفتم الهی شکرت . پرهام نازنینم انگار هنوز ریه هاش کامل نشده بود و بچه مو بردن ان آی سیو

تا مشکلش برطرف بشه این 7 روز طول کشید و من چند بار رفتم و بهش شیر دادم وقتی تو دسگاه میدیدمش دلم زیر و رو میشد طاقت نداشتم بچه مو تو اون وضع ببینم .

پرنیانم هم زردیش بالا بود و 3 روز بستری شد .

روزایی که بچه هام تو بیمارستان بود خیلی خیلی بهم بد گذشت ولی بودن و وچودشون بهم امید میداد و طاقت تا تحمل کنم .

الان که اینا رو مینویسم الحمدالله همه چی خوبه و نی نیا سلامتن الهی شکر .جوجه های 16 روزه ی ما الان شیرشونو خوردن و کنار هم لالا کردن .





[ بازدید : 1233 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 26 اسفند 1393 ] [ 12:50 ] [ پگاه ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]