شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

همه حرفام

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

ادرس اینستاگرام

سلام

تمام وقتمو جوجه هام گرفتن اصلا نمیشه به این خونم برسم

برای همین با موبایل راحترم و روزنگارم منتقل شد به اینستاگرامم

pegah.ahoo24

مادرم دیگر ....

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی وقته نیومدم به اینجا دلم حسابی تنگ شده

روزای من داره سپری میشه با شما عزیزای مادر روزایی که هر ثانیه ش پر از حس مادرانه س پر از شکرانه ی خدا

همه ی اولین بار هاتون قند توی دلم اب میکند همه ی شیرین کاری هاتون خستگیه یه روز کامل سر و کله زدن با شما ها رو

به در میکند .. گاهی از کوره در میروم گاهی خستگی و بی خوابی و بد خلقی هایتان تلخم میکند تا می اییم غر بزنم

یا بلند حرف بزنم لبخند خوشگل و مستانه تون دلم و میلرزونه و سفت تو اغوشم میگیرمتون و یاد یک سال و اندی قبل میوفتم

یاد روزایی که دلم برای چال دست یک طفل قنج میزد ...

خیلی خوشگل میخندید خیلی قشنگ اواز میخانید دل و روحم و تصاحب کرده ایید دو نو گل من

این روز ها خیلی خسته و فرسوده ام ... اره مادر، فرسوده ام ... بار اضافه ای که نه ماه به جان کشیدم توان را از زانوانم گرفته

دو ماهه درد امانم را بریده ... دکتر زیاد رفته ام ولی ...همه ی دردهایم فدای یک تار موهایتان .. مادرم دیگر

درد را باید با رگ و پی وجودم حس کنم ... مادرم دیگر باید بی خوابی بکشم .. مادرم دیگر باید اینقدر لالایی بخوانم

تا انگشت های پایم خواب برود و دخترک زیباا رویم را بخوابانم و کمرم خشک شود از در اغوش گرفتن پسرک شیطونه شیرینم

روزگارم با شما دو تا خوش است ..وقتی میخوابید یکی روی پایم یکی تو آغوشم نگاه به چشمهای معصومانتون میکنم

دعا میکنم برای دوستانم دعا میکنم این عشق را در اغوش بکشن الهی که هیچ زنی در حسرت به اغوش کشیدن

طفلش نماند ...

پرنیان عشقم دردانه ی خانه ی ما پرهام جانم گوشه ی دلم عزیز مادر همیشه ی همیشه مادر کنارتونه باهاتونه

و

دوستتون داره .

دو قلو ها

اینم جدید ترین عکس توت فرنگی های خوشمزه ی مامان

آپلود عکس


3 ماهگی گلام

بسم الله

سلام گلای زندگی مامان این روزا بسکه سرم شلوغه و مشغول شما دو تا نازنین اصلا وقت نکردم به وبلاگم سر بزنم .. تو این مدت خیلی اتفاقا افتاد عشقای مامان


از واکسن زدنتون و تب کردنتون گرفته تا سرما خوردگیتون . فداتون بشم که همه کاراتون باهم دیگه س

الان چند وقتیه ترسم ریخته و باهاتون خونه تنها می مونم ولی امان از زمانی که با هم گرسنه بشید

خونه رو روی سرتون میزارید ...

هر روز هیچ حرفی جز شکر کردن خدا ندارم . گاهی به پارسال که فکر میکنم حالم بد میشه

که مثل این روزها داتم به این فکر میکردم کاش یه بچه داشتم .

دوستتون دارم عزیزای مامان

3 ماهگیتون مبارک .

آپلود عکس


پرنیان بانو تل میزنن


آپلود عکس


ختنه پرهام جانم

برای پسرکم ..


برایت نگفته بودم که زندگی درد دارد دلبندم


گاهی جسمی و بعضی مواقع روحی


و درست در 1 ماه و ده روزگیت درد را تجربه کردی،


بگذار بگویم تجربه کردیم


دیروز به همراه پدرت رفتی برای مسلمان شدنت .


تبریک میگم مادر . مبارکت باشد .


این روزها کچل شدن بچه هام حسابی نمکی ترشون کرده .

آپلود عکس


و همچنان پرنیان بانو شیطون و سرحال .( عزیز مادر که کل صورتتو پستونکت گرفته )

آپلود عکس




عشق ..

مادربودن یعنی دوست داشتن و دوست داشته شدن

و لفظ مادر یعنی بهترین اسم برای من

فرزندان نازنینم نام زیبا را شما دو تا نهادین بر من

آپلود عکس

فقط یک مادر با تمام وجود از ته دل

به فرزندش میگه دردت به جونم

فقط یک مادر آیینه تمام نمای خوشبختی رو

تو نگاه و خنده های فرزندش میبینه

عشق بی منت

عشق مطلق

عشق مادر

آپلود عکس

امسال اولین سالی هست که من یک مادرم .خدایا شکرت

خدایا به ابروی مادر دو عالم بی بی فاطمه ی زهرا دل تمام منتظرها رو شاد کن و طعم

شیرین مادری به کامشان بچشان .


آپلود عکس

خوشگلای مامان 36 روزه شدن . خدایا حافظ دو تا گل زندگیمون باش .

آپلود عکس


آپلود عکس




سال نو مبارک

سلام .

امسال من اصلا نفهمیدم چطور سال تحویل شد چون همون زمان به نی نیا شیر داده بودم و از هوش رفته بودم . الهی قربونشون بشم که تمام وقتمو گرفتن .. واقعا گاهی گیج میشم که چیکار کنم !!

خدا مامانمو خیر بده خیلی کمکه . همسرم خیلی هوامو داره و شبا پا به پام بیداره ..

الهی شکر راضیم .. من برای داشتن این لحظه ها جان کندم . مادر بودن کم ارزش ندارد .

وقتی در شبانه روز فقط 1 الی 2 ساعت میتونم بخوابم وقتی تو اینه نگاه میکنم تازه میفهمم وقت نکردم موهامو شونه کنم لذت میبرم و میگم الهی شکرت ..


دو دردانه ی من به خاله جونا و دایی جونا سال نو را تبریک میگن

23 روزگی شاتوتای خوشمزه ی ما

آپلود عکس

عکس جوجه های ما

آپلود عکس

(اینجا پرنیانم تو بیمارستان و بخاطر زردی صورتش سرخ شده . الان خوبه خوبه )


آپلود عکس

حواشی مادر شدن

همسرم شناسنامه های دردونه هامو بهمراه این کادو بهم هدیه داد

ممنونم عزیزم

آپلود عکس

اینم یه قسمتی از سیسمونی نی نی خوشمزه هام

آپلود عکس

آپلود عکس

آپلود عکس

آپلود عکس


آپلود عکس

آپلود عکس


من مـــادر شدم .

ساعت 5 نوبت دکترم بود بعد کلی انتظار به همراه درد شدید کمر و دل نوبتم شد . چک هفتگی انجام شد و دکترم به شدت به اضافه وزن چند روزه و ورم زیادم واکنش نشون داد جوری که بند دلم را پاره کرد گفت مشکوک به مسمومیت بارداری هستی ازمایش دفع پروتیین اورژانسی و سونوگرافی

خلاصه با نگرانی راهی ازمایشگاه شدم سکوت همیشگی قسما ازمایشگاه بیمارستان وحشتی به دلم میندازه که فقط خدا خدا میکنم همه چی خوب باشه و من بستری نشم . سونو گرافی هم به سرعت انجام دادم . همه چی خوب بود ولی معلوم نبود دلیل ورم بیش از حدم چی بود . ساعت حدود 11 بود به سمت خونه برمیگشتیم که یه درد وحشتناکی از جناق سینه م بهم حمله کرد جوری که نفسم رو میگرفت و به تمام دلم سرایت میکرد ..همیشه به درد صبورم ولی دیگه تاب تحملم تموم شده بود .درد به اوج خودش رسیده بود و من با تمام وجودم ناله میزدم .محمد دست پاچه شده بود ..فقط میگفتم خــــدا ...شاید 100 متر با خونه فاصله داشتیم که دوباره محمد دور زد و رفتیم سمت بیماستان دیگه یک قدمم نمیتونستم بردارم با ویلچر رفتم قسمت اورژانس.مامایی که اونجا بود و شرح حال ازم پرسید گفت سریع بستری ..وااای دوباره بستری ..نه ..من نمیخوام اینجا بمونم حاضرم این درد وحشتناک و تحمل کنم ولی اینجا نمونم .. ماما گفت باشه برو ولی اگر وسط خونه زایمان کردی با خودت ... اینو که گفت خشک شدم سر جام یعنی وقتشه!!!

باورتون نمیشه مثه بچه ها گریه میکردم دوباره لباس صورتی بیمارستان و پوشیدم راهی شدم پرستارها مثل پروانه دورم میچرخیدن و کلی مراقبت های اولیه رو انجام دادم انقباضام زیاد شده بود

هیوسین و سولفات دیگه اثر نداشت .. از درد زیاد چشام رفت رو هم ساعت 5 صبح بود کمرم به شدت درد میکرد خواستم از این پهلو به اون پهلو بشم یه دفعه احساس کردم یه دیگ آب از بدنم ریخت ..تمام تنم میلرزید با هر یه نفسم اب به شدت خارج میشد جیغ زدم خانـــــم ،،،،،

بله کیسه آبم پاره شده بود شکمم خالی شده بود بچه هام تکون میخوردن تو دلم و دردم به نقطه ی اوجش رسید . همش میپرسیدم بچه هام خفه نشن !! بلایی سرشون نیاد !!

بهم گفتن سریع حاضر شو برای اتاق عمل . واااای اصلا باورکردنی نبود واقعا وقتش رسیده بود و از چیزی که میترسیدم همان زایمان زود رس سرم آمد .

گفتن به خانوادت اطلاع بده . زنگ زدم همسرم. تا گوشی رو برداشت گفتن با بغض بیا وقتشه دارم میرم اتاق عمل . فقط به مامانم نگی ... صبح بگو . و منو اماده ی عمل کردن ..

اولین بارم بود اتاق عمل رو میدیدم تمام پرستارها در تدارک وسایل عمل بودن دکتر خانم جوان و مهربونی بود . منو نشوندن رو تخت و فقط تکرار میکردم ( من میترسم ) بعد یه خانم اومد کنار گوشم گفت عزیزم نگران نباش مادرت پشت اتاق عمل ایستاده منتظرته ..این حضور مادرم کلی بهم قوت قلب داد .کنارم یه خانم بود که مدام با ارامش باهام صحبت میکرد و بهم دلگرمی میداد که تا چند دقیقه دیگه بچه ها تو میبینی .. نترس

دکتر بیهوشی وارد شد پاهام صاف سرم خم شونه افتاده . امپول بی حسی و زدن به کمرم درست نخاع..تا زدن سریع گفتن بخواب .. تو چند ثانیه انگار فلج شدم هیچ حسی تو پاها و کمرم نبود دستام و بستن و جلوی چشم یه حائل گذاشتن .. اصلا یه حال خاصی داشتم پر از تررررس و احساس خاص ...

ساعت و نگاه کردم6 و5 دقیقه ی صبح بود . مضطرب فقط چشام و بستم و برای کسایی که بهم التماس دعا گفته بودن دعا کردم انگار تمام اسامی جلوی چشمم رژه میرفت هیچ کسی و از قلم ننداختم .فقط گفتم خدا مزه این لحظه و ساعت به تمام زنان عالم بچشان مخصوصا دوستای عزیزم

و همه ی اونایی که التماس دعا گفته بودن .. تو همین حال بودم که ساعت 6 و 15 دقیقه صبح 11 اسفند 93 صدای گریه دردونه م پرنیانم و شنیدم و دقیقه ای بعد ساعت 6 و 16 دقیقه صدای گریه یه دونم پرهامم رو شنیدم فقط گفتم الهــــی شکر بچه هام و پیچیده بودن تو پارچه ی سبز اتاق عمل و چسبوندشون به صورتم پوست داغ و خیسشون بند بند دلمو پاره کرد واقعا من مادر شدم!!

خداایا شکرت خدا برای همه ی مهربونیت شکرت .

بعد از ریکاوری وقتی مامانم و دیدم انرژی گرفتم . و دلم میخواست بخوابم .تمام بدنم مثل بید میلرزید دکتر گفت طبیعیه این لرز . حدود 4 تا پتو انداختن روی بدنم ولی فایده نداشت .. دلم میخواست به قدر این 9 ماه بخوابم . به قدر تمام شب بیداری ها . به اندازه ی همه ی شبایی که نفسم بالا نمیامد و لب تخت مینشستم تا صبح بشه ..

پرنیانم و اوردن کنارم اولین شیره ی وجودم و در کامش گذاشتم وقتی با ولع میخورد دلم قنج میرفت و میگفتم الهی شکرت . پرهام نازنینم انگار هنوز ریه هاش کامل نشده بود و بچه مو بردن ان آی سیو

تا مشکلش برطرف بشه این 7 روز طول کشید و من چند بار رفتم و بهش شیر دادم وقتی تو دسگاه میدیدمش دلم زیر و رو میشد طاقت نداشتم بچه مو تو اون وضع ببینم .

پرنیانم هم زردیش بالا بود و 3 روز بستری شد .

روزایی که بچه هام تو بیمارستان بود خیلی خیلی بهم بد گذشت ولی بودن و وچودشون بهم امید میداد و طاقت تا تحمل کنم .

الان که اینا رو مینویسم الحمدالله همه چی خوبه و نی نیا سلامتن الهی شکر .جوجه های 16 روزه ی ما الان شیرشونو خوردن و کنار هم لالا کردن .

12345678910
last